از دانش هاي مهم وابسته به تاريخ فلسفه آن است؛ زيرا فلسفه تاريخ دانش به تحولات و تطورات جامعه از مرحله اي به مرحله ديگر و شناخت قوانين حاكم بر اين دگرگوني ها و پيشرفت ها و پسرفت هاست. در اين دانش به جايي اين كه از "بود"هاي تاريخي سخن گفته شود به تحليل "شدن" هاي جوامع توجه مي شود. به سخني ديگر در دانش تاريخ به گردآوري و يا گزارش صرف رخدادها به شكل توصيفي و يا شناخت امور انساني مرتبط با گذشته همراه با پژوهش هاي انتقادي درباره زمينه كلي زماني و مكاني آن امور و چگونگي هم بستگي و پيوندهاي ممكن ميان رويدادها بسنده مي شود و در حقيقت دانش ، داده هاي واقعي يا آن چه را كه به واقع در گذشته رخ داده توصيف و تحليل و تبيين مي كند ، ولي در فلسفه تاريخ به چگونگي شدن ها و سير تطورات توجه مي شود و فيلسوف تاريخ مي كوشد تا قوانين حاكم بر جامعه و تاريخ را كشف كند و علل و عوامل موثر در تطورات و تحولات را شناسايي و ردگيري نمايد.
قرآن از آن جايي كه كتاب راهنما و هدايت بشر است به مساله شدن ها بيش از بودها توجه و اهتمام مي ورزد. هيچ گزارش تاريخي قرآن را نمي توان يافت كه در آن تنها به توصيف صرف رويداد بسنده شده و بدون تحليل عوامل ايجادي پديده و رويداد از كنار آن گذشته باشد. از اين رو گزارش هاي قرآني را مي توان در فلسفه تاريخ دسته بندي كرد تا در تاريخ صرف؛ زيرا اين روش با اهداف قرآن نزديك تر و سازوارتر است. هدف قرآن آن است تا با آشنا كردن مردم با رويدادهاي واقعي و گزارش چگونگي پديداري آن بنماياند كه علل و عوامل ايجادي آن چيست و چگونه مي توان از تكرار رخدادهاي منفي جلوگيري كرد و يا در ايجاد رويدادهاي مفيد و سازنده براي پيشرفت جامعه انساني از علل و عوامل ايجادي بهره برد. اگر پذيرفته شود كه علل و عواملي كه قرآن به عنوان سنت از آن ياد مي كند ، سنت ها و قوانين كلي و فراگير و باز توليد شونده اي هستند ، مي توان پذيرفت كه تحقق هريك از آن در زمان حال و يا آينده چه تاثيرات شگرفي در جهت مثبت و يا منفي بر جوامع به جا مي گذارد. دست كم مي توان به تعبير برخي از انديشمندان از همبستگي اين متغيرات سخن گفت و پذيرفت كه ميان اين امور و رويدادها نوعي همبستگي وجود دارد كه نمي توان آن را ناديده گرفت. هر چند برخي سخن از عدم امكان تكرار در تاريخ مي كنند ولي اين را پذيرفته اند كه با ايجاد شرايط همسان نه همانند اين امكان در حد بالايي وجود دارد كه رويدادي همسان با آن چه در گذشته رخ داده است دوباره تحقق يابد. به نظر مي رسد همين اندازه بايد كافي باشد تا به بررسي علل و عوامل پرداخته شود كه در قرآن از آن به علل و عوامل رويدادي مثبت و منفي ياد شده و به سنت الهي در جامعه و تاريخ مصطلح گرديده است. هر چند كه برخي از آن به متغييرات همبسته و يا وابسته ياد كنند و از كاربرد واژه سبب و علت و عامل ايجادي پرهيز داشته باشند. با اين همه در اصل منظور و هدف هيچ گونه تاثير و تغيير پديد نمي آورد و تنها آن را در مراتب تشكيكي شدت و ضعف قرار مي دهد. برخي آن را در عالي ترين مقام و جايگاه قرار داده و اهميت بسياري براي هريك قايل مي شوند كه به نظر مي رسد قرآن چنين نگره اي را نسبت به علل و عوامل ايجادي رويدادها ارايه مي دهد و برخي ديگر آن را در پايين ترين رتبه قرار داده و از همبستگي و وابستگي اين امور با رويدادها سخن به ميان مي آورند. اين مساله هر چند در نوع نگاه به امور همبسته و وابسته و يا علل و عوامل موثر است ولي در اين مطلب تاثير چنداني نمي گذارد كه بكوشيم علل و عوامل ( امور همبسته و وابسته و متغيرات ) رويدادها را از منظر قرآن شناسايي و ردگيري نماييم.
يكي از مسايل فلسفه تاريخ ، مساله مهم جبرگرايي است. به اين معنا و مفهوم كه مي بايست براي تاريخ سير و منطق پيش ساخته اي را در نظر گيريم كه تاريخ از آن خط مشي كه ريل قطار تاريخ است عبور مي كند و خواسته و ناخواسته به جهت كلي هدف پيش مي رود. هر چند كه دراين سير خود گاه از سراشيبي كوتاه به آرامي مي خزد و يا در سراشيب تند و در كنار دره هاي تنگ و تاريك به شتاب مي گذرد و گاه در فرا رفتن از چكاد بلند تاريخ وامي ماند و به كندي و درنگ بسيار خود را بالا و فرا مي كشد با اين همه راه مشخص و معيني را طي مي كند كه از پيش براي او تعيين شده است و در نهايت به جايي مي رسد كه مقصد تاريخ و جامعه است. به اين معنا كه همان گونه كه براي هر فرد و شخصي مقصد و هدفي مشخص است كه در زمان و اجل خود آن را طي مي كند و در نهايت اجل به آن جا مي رسد ، جامعه و تاريخ به عنوان يك كل و يا كلي همين راه را مي پيمايد تا در زمان و آجال خود به مقصد و هدف از پيش تعيين شده برسد. بنابراين مساله هدفمندي تاريخ به معناي پذيرش وجودي كلي براي جامعه است. در حقيقت بيانگر نوعي اصالت دادن به جامعه و تاريخ در كنار اصالت دادن به فرد مي باشد. همان گونه كه فرد وجود حقيقي دارد و داراي مشخصات و توانايي و اجل است هم چنين جامعه از چنين چيزي برخوردار است . اين نگرش از سوي افراد و دانشمندان با اما و اگرهاي چندي مواجه شده است. در كتاب جامعه و تاريخ مرتضي مطهري ما با نگره نخست مواجه هستيم و ايشان بر نوعي اصالت جمعي براي فرد و جامعه تاكيد مي ورزد هر چند كه روان شناسي را بر جامعه شناسي ترجيح مي دهد كه به معناي برتري ذاتي فرد بر جامعه و تاثيرگذاري آن و ترجيح اصالت فرد بر جامعه است كه پيامدهاي در حوزه هاي اجتماعي وسياسي دارد كه از آن جمله اهميت به حقوق فردي در برابر حقوق اجتماعي است . در برابر اين ديدگاه برخي چون آيت الله مصباح يزدي قرار دارد كه براي جامعه هيچ گونه اصالتي قايل نمي شود و احكام خاصي را نيز براي جامعه نمي پذيرد كه به معناي گرايش به اصالت فرد است و جامعه را به يك معنا ناديده مي گيرد. با اين همه همو در رفتار سياسي و اجتماعي ، اصالت را به جامعه مي بخشد و فرد را به طور كلي ناديده مي گيرد و حقوق فردي را فداي حقوق جمعي و اجتماعي مي كند و فرد را در حكم جزيي در برابر كل قرار مي دهد. در نگرش مطهري فرد و جامعه هر دو از نوعي اصالت برخوردار مي باشند و فرد نه جز بلكه جزيي در برابر كلي است و جامعه نيز به يك معنا جزيي در برابر كلي انسان قرار مي گيرد. براي هر دو احكام خاص با ويژگي هاي خاصي است. هر چند كه دربرخي از امور با هم همسان مي باشند. به اين معنا كه هر دو برخوردار از اجل مي باشند و فراز و نشيب پذيرند و اوج و حضيض را متحمل مي شوند با اين همه اجل جامعه با اجل فرد و هم چنين نوع و كيفيت اوج و حضيض آن متفاوت مي شود.
در نگره مطهري به جامعه و تاريخ مي توان به آساني با مساله هدفمندي و هدفداري تاريخ و جامعه كنار آمد و مساله جبرگرايي تاريخي را تحليل و تبيين نمود ولي در نگره مخالف وي اين گونه امكاني فراهم نيست. وقتي جامعه جدا از فرد معنا و مفهومي ندارد و تحقق و اصالتي نمي يابد ، ديگر نمي توان از احكام خاص آن سخن گفت. وجود جمعي و اجتماعي چيزي جز وجود فردي افراد نيست و احكام تاريخ و جامعه همان احكام فرد است و اين گونه است كه همساني در همه صورت ها به معناي فقدان بخش دوم يعني جامعه است. نه اين كه جامعه اي هست و ميان اين دو هست همساني كامل و بدون هيچ گونه تفاوتي وجود دارد.
بنابراين ما در مساله فلسفه تاريخ مي بايست نخست به اين مطلب رسيده باشيم كه جامعه و تاريخي وجود دارد و براي آن نوعي وجود هست. البته نبايد براي جامعه و تاريخ همان وجودي را تصور و ترسيم كنيم كه براي فرد انسان تصور مي كنيم ؛ زيرا وجود هر چيزي به حسب آن چيز است. اين وجود البته اعتباري نيست بلكه وجودي واقعي و حقيقي است. با اين تفاوت كه وجود از آن جايي كه تشكيكي و داراي مراتب است ، وجود فرد غير از وجودي است كه براي تاريخ و جامعه است. با پذيرش نوعي وجود از براي تاريخ و جامعه است كه مي توانيم از احكام واقعي آن سخن بگوييم و در پي اثبات جبرتاريخ و مانند آن باشيم.
قرآن براي تاريخ و جامعه نوعي از وجود را اثبات و براي آن احكام متعدد و متنوعي صادر مي كند. يكي از اين احكام مساله آينده تاريخ است كه در ارتباط تنگاتنگي با جبرگرايي تاريخ است. به اين معنا كه قرآن پاياني قطعي براي جوامع بشري تعيين و معلوم مي كند كه فرجامي همراه با خير و سعادت جمعي بشريت در روي زمين است. پايان تاريخ در انديشه قرآني به معناي حاكميت مومنان و نيكوكاران بر زمين است.( نور آيه 55) و خداوند آن را به عنوان وعده اي تخلف ناپذير بيان و از آن به واژه كتاب ياد مي كند كه بيانگر حكم نوشته ثابت و تخلف ناپذير است.( انبيا آيه 105) در اين پايان و فرجامي كه قرآن براي آينده جامع و تاريخ بشريت تبيين و مشخص مي كند ، حاكميت و پيروزي از آن دين اسلام است كه بر همه اديان باطل چيره مي شود.(توبه آيه 33 فتح آيه 28 و نيز صف آيه 9) البته درباره اين كه شريعت اسلام به عنوان كامل ترين شرايع و مناهج الهي و آسماني بر ديگر شرايع چيره مي شود شكي نيست ولي اين بدان معنا نيست كه شرايع ديگر چون مسيحي و يا يهودي محو مي شود بلكه با توجه به آيه مي توان گفت كه شرايع ديگر به عنوان اسلام باقي و برقرار هستند و دين اسلام بر ساير اديان و نه شرايع ديگر چيره مي شود. در برخي از روايات نيز به اين نكته اشاره شده است كه شرايع مسيحي و يهودي تا پايان دنيا و تاريخ باقي هستند و گروهي بر باورهاي شرايع ديگر عمل كرده و از آن تبعيت و پيروي مي نمايند. به هر حال اين حكم قطعي است كه دين اسلام به همراه شريعت اسلامي بر ديگر اديان چيره مي شود و حاكميت از آن مومنان خواهد بود هر چند كه برخي از شرايع به عنوان بخشي از كليت اسلام باقي و برقرار خواهند ماند. اين حكم قطعي را بايد از سنت هاي الهي و قوانين تاريخي دانست. از اين رو فلسفه تاريخي قرآن بيان مي دارد كه سير تطور و تحولات تاريخي بشر به سوي كمال و چيرگي خوبي بر بدي ، داد بر بيداد و عدالت بر ظلم و ستم و امنيت بر فقدان آن است.( نور آيه 55)
يكي از مسايلي كه در فلسفه تاريخ بدان پرداخته مي شود مساله منشا تحولات و تطورات تاريخي است. هر كس در پي پاسخ گويي به اين پرسش به عوامل و عللي اشاره مي كند كه به نظر ايشان منشا تحولات تاريخي است. برخي سخن از جبر مادي و قوانين فيزيكي به ميان آورده و آن را به مسايل و مباحث تاريخي به عنوان رو بنا و متاثر از قوانين مادي و فيزيكي ، تعميم داده و گفته اند كه قوانين فيزيكي و مادي است كه بر جامعه وتاريخ تاثير مي گذارد. شايد مهم ترين و اصلي ترين مدافع اين ديدگاه ، ماركس و انگلس باشند.
در نگره قرآني منشا همه اين تحولات را مي بايست در ربوبيت الهي جست. خداوند به عنوان آفريدگار و نيز پروردگار سير تحول و تطور همه كس و همه چيز هستي را در اختيار داشته و آن را مهار و هدايت مي كند. از اين رو منشا هر تحول و تطور تاريخي در آموزه هاي قرآني ، خداوند به عنوان رب و پروردگار است.( بقرة اية 49 و 50 آل عمران آيه 11 و 140 و انعام آيه 44 و اعراف آيه 78 و ده ها آيه ديگر)
قرآن براي تحولات تاريخي عوامل متعددي را بر مي شمارد كه مي توان آن را به چند گونه دسته بندي كرد. گونه اي از آن را مي توان به عنوان شخصت هاي تاريخي در يك گروه قرار داد. اين دسته به جهت آن كه از نظر شخصيت اجتماعي در جايگاه بسيار بلندي قرار مي گيرند و در جرگه فره ايزدي دسته بندي مي شوند ، از تاثيرگذارترين عوامل تاريخي شمرده مي شود. درقرآن از دو گروه اجتماعي به عنوان اشخاص موثر ياد مي شود. كساني كه سير تحولات تاريخي را به گونه اي تغيير مي دهند كه جامعه و اجتماعي انساني با سرنوشتي بسيار متفاوت از آن چه پيش از آن تصور مي رفت رو به رو مي گردد. از اين رو گاه به عنوان آغاز تاريخي قوم و جامعه از آن ياد مي شود و تاريخ ملي آن جامعه به پيش و پس از عصر آن شخص دسته بندي و بخش مي شود. از كساني كه قرآن به عنوان اشخاص تاثيرگذار ياد مي كند مي توان به پيامبران اشاره كرد. هر چند كه آنان خود درجات متفاوتي از تاثيرگذاري و نقش فعال را داشته اند ولي به عنوان عاملي موثر در تغييرات و تحولات اجتماعي مطرح مي شوند.( بقره آيه 213) بي گمان پيامبران اولو العزمي چون نوح ، ابراهيم ، موسي ، عيسي (ع) و حضرت ختمي مرتبت (ص) نقش تاثيرگذارتر از ديگر پيامبران داشته اند. از اين روست كه هنوز آثار فعاليت هاي آنان در همه عرصه هاي زندگي بشر باقي مانده و در تحولات كنوني جوامع بشري نقش فعالي را به عهده دارند.
اگر پيامبران را در دسته بندي قرآني از اشخاص مثبت و سازنده تاثيرگذار و فعال درحوزه نقش اجتماعي و تحولات تاريخي بدانيم ؛ در مقابل ايشان پادشاهان قرار مي گيرند كه در تحولات تاريخي نقشي ويرانگري را در تباهي جامعه و تاريخ و ذلت عزتمندان در طول تاريخ به عهده داشته اند. البته اين داوري بر پايه اكثريت است نه كليت. به اين معنا كه بيشترين پادشاهان نقشي منفي و غيرسازنده در تحولات تاريخي به عهده داشته اند به گونه اي كه ملكه سبا خود به عنوان بخشي از گروه فوق در يادكردي از نقش ويرانگر پادشاهان مي گويد: ان الملوك اذا دخلوا قريه افسدوها و جعلوا اعزه اهلها اذله و كذلك يفعلون( نمل آيه 34)؛ به راستي كه هر گاه پادشاهان به آباديي در آيند آن را به تباهي كشند و بزرگان آن را به خواري كشند و اين چنين مي كنند.
قرآن نيز اين نقش غير سازنده پادشاهان را در تحولات تاريخي و اجتماعي كه شاهدخت و ملكه سبا بيان مي كند ، تاييد مي كند و آن را از علل مهم تحولات منفي تاريخي بر مي شمارد.
البته ناگفته نماند كه قرآن اشخاص را در دو گونه اجتماعي دسته بندي كرده است. به اين معنا كه در نظر قرآن اگر براي جامعه طبقات و دسته بندي هاي اجتماعي اي قايل شويم و براي هر يك نقشي را ترسيم نماييم با دو قشر و طبقه اجتماعي رو به رو هستيم كه هر يك در جامعه نقشي مثبت و سازنده و يا منفي و ويرانگري را به عهده دارند كه در نتيجه بازتاب و پيامد نقش اجتماعي اين دو قشر جامعه و تاريخ با سرنوشتي دگرگونه و متفاوتي رو به رو مي شود. اگر پيامبران را قشر و طبقه اي اجتماعي بدانيم نقش آنان به عنوان روشنگران و روشنفكران جامعه نقش سازنده و مفيد است كه جامعه را به سمت و سوي كمال هدايت و رهبري مي كند. در مقابل ايشان اكثريت پادشاهان قرار مي گيرند كه قشر و يا طبقه اي ديگراز اجتماع را تشكيل مي دهند. ايشان به جهت جايگاه طبيعي در اختيار داشتن قدرت بدون هدايت، نقشي ويرانگري را در جامعه و تاريخ به عهده مي گيرند و دستاوردهاي بشري چون سازندگي و عزت مداري و شخصيت سالم گرايي جامعه بر پايه امتيازات درست و مفيد را نابود ساخته و آن را دچار واپسگرايي مي كنند. اگر ما جامعه سالم را در اين دو مساله اي كه قرآن در اين آيه از آن ياد كرده بدانيم و معتقد شويم كه جامعه سالم ، جامعه اي است كه برخوردار از آباداني از سويي و دسته بندي و قشر بندي بر پايه امتيازات اكتسابي است ، در اين صورت پادشاهان با هر دو ملاك و معيار يك جامعه سالم مبارزه مي كنند و آن را به تباهي مي كشند. در حقيقت ويرانگري آبادي ها و به هم زدن طبقات اجتماعي اكتسابي بر پايه توانمندي ها و فعاليت ها چيزي جز واپسگرايي تاريخي بشر نيست كه از سوي قشر پادشاهان رخ مي دهد. جامعه سالم افزون بر رفاه مي بايست ، به امتيازات توجه داشته باشد. اين امتيازات اكتسابي است. هر كس بر پايه تلاش و كوشش و نقش فعال خود در جامعه سالم از مقام و منزلت بهره مند مي گردد. در اين صورت گروهي از جامعه كه از تلاش و كوشش فعال و سازنده در راستاي آبادگرايي دست كشيده اند و به انگل جامعه تبديل شده اند، در جامعه سالم در مقام و جايگاه عزت نمي نشينند. بلكه آنان خوار و ذليل در جامعه و به معناي رانده شده اند. اما با ورود پادشاهان اين توازن منطقي به هم مي ريزد و انگل هاي اجتماعي در كنار پادشاهان با چپاول تلاش و كوشش فعالان اجتماعي ، نظم سالم جامعه را به آشوب مي كشند و تباهي و ويراني جامعه را به همراه مي آورند.
بنابراين دو جبهه حق و باطل در دو شكل و قشر اجتماعي پيامبران و پادشاهان شكل مي گيرد. پيامبران مصلحاني هستند كه جامعه را به سوي آباداني و اصلاح هدايت مي كنند و امتيازاتي را براي فعالان و سازندگان جامعه به همرا مي آورند. در مقابل قشر ديگري از جامعه است كه اهل قدرت بي منطق هستند و با در اختيار گرفتن و همكاري اهل خواري و ذلت و جابه جا كردن قدرت از اهل عزت و تلاش به اهل ذلت ، آباداني ها را از ميان مي برند و اهل تلاش و سازندگي را بي انگيزه ساخته از مهام امور دور مي كنند. اين رفتاري است كه قرآن براي دو قشر اجتماعي متقابل و متضاد بيان مي كند. بنابراين حضور پيامبران با توجه به استفاده و به كاري فعالان وسازندگان و عزت بخشي به آنان و در اختيار گرفتن مهام امور به دست ايشان ، حضوري سازنده و پيشروانه است و در مقابل حضور پادشاهان حضوري ويرانگر و پسروانه قلمداد مي شود.
غير از اشخاصي كه به دو دسته اصلي دسته بندي شده اند و از آنان به عنوان عوامل مهم در تغييرات و تحولات اجتماعي و تاريخي ياد شده است، قرآن به نقش مهم مردم به عنوان پايه هاي سازندگي و آباداني و پيشرفت توجه مي دهد. بي گمان تنها وجود پيامبران و يا دسته اي از نخبگان براي رسيدن به پيشرفت و ايجاد تحولات كفايت نمي كند. همان گونه كه براي حركات هاي پسروانه پادشاهان نقش بخشي از جامعه چون اراذل و اوباش مهم است و آنان با همكاري با پادشاهان سير تحولات تاريخي را به گونه اي غير سازنده رقم مي زنند ، در حقيقت بيانگر آن است كه نقش مردم ولو بخشي از آن را نبايد در سير تحولات تاريخي و اجتماعي ناديده گرفت. قرآن بيان مي دارد كه چگونه توده هاي مردم در گذشته با پيش گرفتن راه مفسدان از نعمت آبادي محروم شدند و جامعه آنان نيست و نابود شد و نتوانست به جهت تباهي و گسترش فساد باقي و برقرار بماند.( انعام آيه 6)
اصولا در نگرش قرآن ، جامعه هنگامي گرفتار نيستي و نابودي مي شود و نعمت آباداني و امتيازات سالم و برخورداري از قانون را از دست مي دهد كه مردم رفتار غيرسازنده اي را در پيش گيرند و به جاي رفتار اصلاحي و آبادگرايانه در پي فساد و تباهي و فجور بروند.( انفال آيه 52 و 53) در اين صورت است كه به جاي افراد و اقشار سازنده و مفيد قانونگرا ، افرادي رفاه طلب (مترف) ، فاسق و فاجر و مجرمان و بزهكاران در قدرت وراس آن قرار مي گيرند و جامعه را به تباهي مي كشانند.( اسراء آيه 16 و 17)
بنابراين در هر دو سوي فعاليت هاي قشر پيامبران و پادشاهان آن كه نقش تاثيرگذاري را بازي مي كند ، توده هاي مردم هستند. توده هاي مردم با پيروي از پيامبران و مصلحان مي توانند جامعه را به سوي آباداني و سلامت و تعالي سوق دهند و مي توانند با همراهي اراذل و اوباش و پادشاهان آباداني و سلامت جامعه را بهع خطر اندازند و راه تباهي را در پيش گيرند. به اين معنا كه هر يك از دو قشر رهبران ( مثبت و منفي ) نيازمند توده هاي مردم براي رسيدن به اهداف خود هستند. از اين رو مي توان از توده مردم به عنوان علت كامل كننده و جز اخير علت تامه ياد كرد.
در برخي از كتاب هاي چون فرهنگ قرآن از عوامل ديگري ياد شده است كه به نظر مي رسد كه به عنوان عامل نمي توان از آن ياد كرد. آن ها در حقيقت به عنوان شرايط، نقشي را در يكي از دو سويه هاي رشد و پيشرفت و يا پسرفت بازي مي كنند كه نمي توان به عنوان عامل از آن ياد كرد. از جمله شرايط جامعه سالمي كه راه پيشرفت را مي تواند بپيمايد، عمل به كتب آسماني به عنوان قانون ( مائده آيه 66) و عمل صالح كه همان معناي ديگر از عمل به قانون الهي است ( نور آيه 55) ايمان و تقوا (يونس آيه 98 و اعراف آيه 96) و دوري از قانونگريزي ( هود آيه 57 و محمد آيه 38) و پرهيز از ارتداد ( مائده آيه 54) است.
به سخني ديگر، جامعه سالم در نگره قرآني جامعه اي است كه مردم مومن آن بر پايه تقوا و ترس الهي از قوانين آسماني پيروي كرده و قانون را زير پا نگذاشته و عمل صالح را پيش گرفته( يعني همان عمل به قوانين الهي ) و به دامن شيطان و ارتداد نيافتند. در اين صورت است كه به عنوان پيروان پيامبران و اهل هدايت مي توانند به آباداني و سلامت اجتماعي دست يابند.
به هر حال آن چه در نگره قرآني به عنوان عامل تحولات رو به جلو و يا پسرفت از آن ياد شده ، اشخاص و يا دو طبقه اجتماعي ( پيامبران و پادشاهان ) و توده مردم هستند. اگر جامعه اي و توده مردمي با هريك از دو دسته همراهي و همكاري كردند ، به يكي از دو مطلوب در سير تاريخي خود دست مي يابند؛ يا به جامعه سالمي مي رسند كه برخوردار از آباداني و سلامت اجتماعي همراه با قانونمداري است و يا به جامعه اي ويران و تباه همراه با نيستي و نابودي گام مي نهند و از سير كلي تاريخي و جبر آن بيرون رفته و ناچار به حذف و نابودي مي شوند.
پيش از اين سخن از تكرار تاريخ به ميان آمد؛ زيرا براي آن كه به مفيد و سازنده بودن مسايل تاريخي و اهميت آن توجه دهيم ناچار بر آن شديم تا بخشي از مسايل تكرار تاريخي را واكاوي نماييم . اكنون به ديگر مسايل اين بحث از نگره قرآن توجه مي دهيم .
در نگره قرآن تكرار تاريخ به جهت آن رخ مي دهد كه سنت ها و قوانين ثابتي براي تاريخ قرار داده شده است كه با تحقق هر يك از علل و عوامل رخ داد دوباره در شرايط مشابه و همانند رخ مي دهد. ( آل عمران آيه 137 و انعام آيه 34 و انفال آيه 38 و 52 و 54 و اسراء آيه 76 و 77 و فاطر آيه 43 و 44 و غافر آيه 82 و 83) در همه اين آيات سخن از سنت و قانون ثابتي است كه هرگز تغيير و تبدلي در آن راه ندارد و با تحقق شرايط و عوامل و علل ، دوباره تكرار مي شود. هر چند كه در برخي از مسايل و امور نوعي تفاوت در ميان آن دو ديده مي شود ولي اصول كلي آن ثابت و تغيير ناپذير است. قرآن بيان مي كند كه تكرار تاريخ با تكرار حوادث و رخدادهاي مشابه ، براي امتحان انسان هاست. ( بقرة آيه 214 و نيز آل عمران آيه 140 و عنكبوت آيه 3 و نيز دخان آيه 17)
ريشه اين تكرار حوادث و رخداد ها را قرآن همانند انديشه هاي انسان ها دانسته مي فرمايد: كذلك قال الذين لايعلمون لو لا يكلمنا.... مثل قولهم تشابهت قلوبهم .( بقره آيه 118)؛ هم چنين كساني كه نمي دانند گفتند كه چرا خدا با ما سخن نمي گويد.... همان سخني را كه پيش از اين كافران گفته بودند؛ زيرا دل هاي ايشان مشابه وهمانند آنان است. به اين معنا كه ريشه تكرار گفتار و عمل را مي بايست در مشابهت و همانند انديشه و بينش و اصول اعتقادي هر دو دانست. اين آيه بر نقش مهم بينش در نگرش و گرايش تاكيد مي ورزد؛ زيرا سخن از تشابه در دل ها و قلب ها به معناي جايگاه و اهميت بينش و نگرش انساني در گرايش و رفتار و اعمال اوست.
در پايان اين نوشتار مروري كوتاه و گذرايي به سنت و قوانين الهي در مساله تاريخ خواهيم داشت تا بدانيم كه اين سنت ها كدامند؟
از مهم ترين سنت هايي كه قرآن بدان اشاره مي كند ، سنت پيروزي جبهه ايمان بر سپاه كفر است ( فتح آيه 32 و 33) كه در حقيقت به معناي جانشيني مومنان و نيكوكاران مسلمان بر زمين مي باشد.( نور آيه 55) اين سنت و قانون به معناي آن است كه سنت الهي براي تاريخ بشر اين گونه رقم خورده و سرنوشت جامعه بشري اين گونه است كه در پايان تاريخ مسلمانان مومن بر زمين حكومت و حاكميت يابند و جامعه سالمي را در تمامي اين كره خاكي بر پا كنند.
از نكاتي كه در قرآن به مساله سنت هاي تاريخي توجه داده شده است ، هماهنگي سنت هاي الهي با اراده انساني است . به اين معنا كه اين سنت ها و قوانين الهي كه بر جامعه و تاريخ بشري حاكم است ارتباط تنگاتنگي با اراده انساني دارد. به سخني ديگر ، هر يك از سنت ها در زماني جاري مي شود كه اراده انساني با آن هماهنگ باشد. اين بدان معنا خواهد بود كه جبرگرايي كه در فلسفه تاريخي قران بدان اشاره مي شود ، جبرگرايي صرف همانند انديشه هاي ماركس نخواهد بود. در جبرگرايي ماديگرايي اين حكم و سنت تاريخي رسيدن به جامعه بي طبقه و كمونيست محض و صرف امري جبري است كه اراده انساني در تحقق آن هيچ نقشي را ندارد. در حالي كه در نگره قرآني به مساله جبرگرايي تاريخي آن چه اهميت دارد و در طول مشيت و اراده الهي نقش بازي مي كند ، اراده انساني است. بنابراين تا زماني كه انسان اراده نكند تا جامعه به سلامت و آباداني و رفاه رسد ، هر گز چنين امري تحقق نخواهد يافت. زماني كه انسان اراده كند كه وضعيت خود را تغيير دهد ، آن گاه است كه سنت الهي با او همراه وهماهنگ خواهد شد. اين همان مساله الامر بين الامريين است كه نه اختيار و تفويض محض است و نه جبر گرايي صرف. از اين رو قرآن تاكيد دارد تا انسان خود براي تغيير وضعيت جامعه خود تلاش كند ( انفال آيه 53 و رعد آيه 11 و كهف آيه 59 و قصص آيه 59 و جن آيه 16) در اين آيات بر نقش و جايگاه مهم اراده انساني در تحقق سنت ها تاكيد شده است. سنت به معناي قانون است و قانون به اين معنا ست كه تا زماني كه شرايط و عوامل و علل پديداري چيزي فراهم نيامده است آن چيز تحقق نخواهد يافت. بنابراين انسان ها مي بايست براي تحقق شرايط و علل و عوامل آن بكوشند و اين يعني تاكيد بر اراده انساني در تغيير سرنوشت خود و جامعه. اگر گفته مي شود كه انسان در پايان تاريخ به جامعه جهاني سالمي دست مي يابد و اين جبرتاريخي بشر است به معناي اين است كه انسان در نهايت به مرحله اي بلوغ و كمال مي رسد كه خود را براي دست يابي به چنين جامعه اي تغيير مي دهد و شرايط را فراهم مي آورد.
يكي از مسايل مهم ديگر در مساله سنت هاي تاريخي فايده و دانش به سنت هاست. اگر ما با سنت ها الهي آشنا شويم و بدانيم كه مثلا سنت تكذيب پيامبران موجب مي شود كه آدمي و جامعه دچار تباهي و فساد شود ، از تكذيب آيات الهي پرهيز مي كنيم . بنابراين شناخت سنت ها عاملي مهم براي استفاده درست از شرايط و علل و عوامل سازنده ويا بازدارنده است. با شناخت است كه انسان ها مي توانند تحولات اجتماعي و واكنش هاي تاريخي را نيز شناسايي و پيش بيني كنند. از اين روست كه برخي بر شناخت اين قوانين تاكيد دارند و خواهان آن هستند كه همه اين سنت ها شناسايي شوند. با اين كار مي توان در مباحث جامعه شناسي نيز از آن بهره جست. اگر جامعه را با توجه به اين سنت ها تجزيه و تحليل علمي كنيم به خوبي در مي يابيم كه در آينده با چه سرنوشتي مواجه و رو به رو خواهد شد.
قرآن بر شناخت سنت ها و قوانين ثابت بر جامعه و تاريخ تاكيد مي كند تا امكان پيش بيني حالت و سير جامعه فراهم ايد. ( آل عمران آيه 137 حجر آيه 13 و اسراء آيه 77 و مومنون آيه 43 و فاطر آيه 43 و غافر آيات 82 تا 83)
اين آيات نشان مي دهند كه شناخت سنت ها نقش مهمي براي پيش بيني سير تحولات اجتماعي و تاريخي بشر دارا مي باشند و انسان ها مي توانند با تجزيه و تحليل وضعيت موجود اجتماعي خود بدانند كه آينده جامعه ايشان چيست؟ باشد كه در صورت كجرويي آن را شناخته و به مردم به عنوان عامل مهم و تاثيرگذار هشدار داد تا به بازسازي خود در رفتار و بينش و نگرش پرداخته و جامعه را هلاكت و نيستي نجات و رهايي دهند.